| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
کرم داشت از درخت بالا می رفت.
خرگوش او را دید. گفت: « وای ... این درخت خیلی بلنده! اگه بیفتی له میشی! »
کرم به بالا نگاه کرد. نوک درخت نزدیک ابرها بود.
کرم گفت: « بله ... این درخت خیلی بلنده! اما من از آن بالا می روم! » و آهسته بالا رفت.
زرافه او را دید. گفت: « وای ... این درخت خیلی کوتاهه ... ممکنه همه مسخره ات کنند! »
کرم به پایین نگاه کرد. همه دور درخت جمع شده بودند.
کرم گفت: « بله ... شاید همه مسخره ام کنند! اما من از آن بالا می روم! » و بالا رفت.
همان موقع صدای بال های کبوتر را شنید. کبوتر گفت: « وای ... تو تنها کرم این درخت هستی ... ممکنه دارکوبی از راه برسه و تو را بخوره! »
کرم به دور و برش نگاه کرد. روی درخت، هیچ کرم دیگری نبود.
کرم گفت: « بله ... من روی درخت تنهای تنها هستم. اما از آن بالا می روم! » و باز هم بالا رفت.
شیر از راه رسید. فریاد زد: « کی ... ی بهت اجازه داد از این درخت بالا بروی؟ »
کرم جواب نداد. او آن قدر رفته بود که حتی صدای شیر را هم نشنید.
نویسنده: فروزنده خداجو
تصویرگر: علیرضا جلالی فر
شماره هفتم ماهنامه نبات کوچولو - صفحه 22 و23
روزی روزگاری، در سرزمینی دور دست، فقر شدیدیبه وجود آمد. تنها ثروتمندان بودند که گرفتار مشکلات چندانی نبودند. سه نفر از این افراد ثروتمند و خدمه شان به صورت کاروان، در جاده ای که از دهکده ی فقرزده می گذشت، در حال سفر بودند. آن ها وقتی به دهکده رسیدند و فقر و بدبختی مردم بیچاره را دیدند، سه کار مختلف کردند.
مرد ثروتمند اول، نتوانست این وضعیت را تحمل کند. بنابراین تمام طلا و جواهراتش را از داخل ارابه اش بیرون آورد و آن ها را بین روستاییان تقسیم کرد. او برای تک تک آن ها آرزوی خوشبختی کرد و آن جا را ترک کرد.
نُقل قرمز، دنبال عروسی ماه پیشونی می گشت. رسید به قالیچه ی حضرت سلیمان. پرسید: « می دونی عروسی ماه پیشونی کجاست؟ » قالیچه، ویژ رفت بالا. ویژ آمد پایین. ویژ، دور نقل، چرخی زد و پرسید: « می خوای چی کار؟ » گفت: « می خوام نقل عروسی اش بشم. » گفت: « بیست قدم به چپ. بیست قدم به راست. بیست قدم جلو. بگیر و برو. » رفت.
رسید به چراغ جادو. داشت گردگیری می کرد. پرسید: « می دونی عروسی ماه پیشونی کجاست؟ » چراغ خودش را تکاند، نقل به سرفه افتاد: « هاچی ... هاچی. » پرسید: « می خوای چی کار؟ » گفت: « می خوام نقل عروسی اش بشم. » گفت: « ده قدم به چپ. ده قدم به راست. ده قدم جلو. بگیر و برو. » رفت.
در یک بعد از ظهر زمستانی، مرد فقیری، درِ یکی از خانه های دهکده را زد و درخواست کرد تا شب را آن جا بماند. پیر زن صاحب خانه، غرولندی کرد و گفت: « باشه، اما انتظار غذا نداشته باش؛ چون انبار من از کف دست تو هم پاک تره. »
مرد فقیر که هم سردش بود و هم گرسنه، در کنار آتش کوچک خانه ی پیرزن نشست. ناگهان فکری به ذهنش رسید. لبخندی زد. بعد میخی را از جیبش بیرون آورد و گفت: « این میخ جادوییه. دیشب با این میخ بهترین سوپ میخ دنیا رو درست کردم. »
پسری صبح که از خواب بیدار شد، دوست داشت همه ی چیزهای کج را صاف کند. اولین چیزِ کج، قاب عکس روی دیوار بود. پسر آن را صاف کرد. بعد رفت سراغ کمد که کمی کج بود. قالیچه را هم که کمی کج بود صاف کرد.
توی خانه که همه چیز صاف شد، پسر بیرون رفت. کنار پیاده رو، دوچرخه ای کج پارک شده بود. پسر دوچرخه را صاف پارک کرد. رفت و رفت تا رسید به یک رستوران. از پنجره ی رستوران دید که رومیزی ها کج شده اند. رفت و رومیزی ها را صاف کرد. گدایی، کنار خیابان کجکی راه می رفت. راه رفتن او را درست کرد.
روزنامه فروشی روزنامه هایش را کج چیده بود. آن ها را صاف کرد. درختی کج شده بود، آن را هم درست کرد. برجِ بلند شهر کج شده بود پسر آن را صاف کرد و خوش حال و خندان به خانه برگشت. مادرش او را دید و خندید. پرسید: « کلاهت را چرا کج گذاشته ای؟! »
پسر خندید و کلاهش را صاف کرد و صاف رفت سر یخچال.
نویسنده: فریبا کلهر
تصویرگر: نیلوفر برومند
برای دیدن این صفحه در ابعاد بزرگتر روی عکس بالا کلیک کنید
«قوقولی ق... »
تالاپ
مالوین خروسه به پشت خوابید و به آسمان نگاه کرد.
- «من همیشه قبل از این که قوقولی قوقویم تموم شه از روی پرچین می افتم زمین. ولی چرا؟»
جاستین، مرغه کاکلی، از بالای پرچین به او نگاه کرد و گفت: «نمی دونم»
مالوین بلند شد و خودش را تکاند. گرد و خاکی به پا شد. بعد گلویش را صاف کرد.
جاستین گفت: «دوباره امتحان کن! دوباره امتحان کن!»
در زمان قدیم، در کشور نروژ دو برادر به نام های اولاف و سون زندگی می کردند. اولاف بسیار ثروتمند بود ولی سون بسیار فقیر. در پایان فصل زمستان، سون چیزی نداشت برای خوردن به خانواده اش بدهد. دیگر چاره ای برایش نمانده بود جز این که از میان جنگل عبور کند و به خانه اولاف برود و از او کمک بگیرد. اولاف یک تکه گوشت به سون داد و گفت:« بگیر فقط همین را دارم که به تو بدهم. دیگه چیزی از من نخواه.» سون گفت:«ممنونم.» و با خودش فکر کرد که این گوشت حتی یک وعده غذا هم برای خانواده اش نمی شود. |
وقتی به جنگل رسید هوا کاملا تاریک شده بود. در آن تاریکی دنبال راهی برای برگشت به خانه اش می گشت که پیرمرد هیزم شکنی را دید که زیر نور فانوس کُنده های درخت را اره می کرد.
به پیرمرد گفت: « من راه برگشت به خانه ام را گم کرده ام و باید هر چه زودتر این تکه گوشت را به خانواده ام برسانم. آن ها چیزی برای خوردن ندارند.»
پیرمرد با فانوس، راه را به سون نشان داد و گفت: « ...
این داستان ادامه دارد...
پیرمرد با فانوس، راه را به سون نشان داد و گفت:«مواظب کوتوله ها باش. حتما از تو می خواهند تا گوشتت را به آن ها بدهی. حواست باشد که قبول نکنی و در عوض با آن ها معامله ای کنی.
سال ها پیش این کوتوله ها آسیاب دستی مرا با خود برده اند. آن آسیاب یک قدرت جادویی داشت که هیچ کس از آن با خبر نبود. من دیگر به آن احتیاجی ندارم اما اگر آسیاب را پس گرفتی بیا تا استفاده از آن را یادت بدهم.»
سون با این که از نصیحت عجیب پیرمرد چیزی نفهمیده بود از او تشکر کرد و به راهش ادامه داد. هنوز راه زیادی نرفته بود که از پشت درخت صدایی شنید که گفت:«گوشتت را به من بده.»
ناگهان حرف های پیرمرد یادش آمد، برای همین گفت:«م م م معامله می کنید؟»
یکی از کوتوله ها که از پشت درخت بیرون آمده بود گفت:«با چی؟»
سون گفت:«من یک آسیاب دستی لازم دارم. شما دارید؟»
- «بله. داریم. اما یک آسیاب دستی را با یک تکه گوشت عوض کنیم؟ معامله ی خوبی به نظر نمی رسد.»
سون پرسید:«شما از آن آسیاب استفاده می کنید؟»
- «نه. اما ارزش آن آسیاب خیلی بیشتر از تکه گوشت توست.»
سون صدای بلندی گفت:«یا آسیاب دستی یا هیچ چیز.»
سون صدای کوتوله ها را شنید که در گوش هم پچ پچ می کردند. بعد یکی از آن ها گفت:«...
این داستان ادامه دارد...
سون صدای کوتوله ها را شنید که در گوش هم پچ پچ می کردند. بعد یکی از آن ها گفت:«ما خیلی وقته گوشت نخوردیم. معامله رو قبول می کنیم.»
سون از اینکه این قدر راحت با آن ها معامله کرده بود خیلی خوشحال شد. آسیاب دستی را از آن ها گرفت و به طرف مرد هیزم شکن برگشت.
هیزم شکن پیر به او گفت که اگر می خواهد از قدرت جادویی آسیاب استفاده کند باید این ورد را بخواند:
«برام بکن آسیاب یه عالمه غذای ناب، برام بکن آسیاب یه تکه نون تست داغ آسیاب کن و زود بده، نون و شیر و گوشت و کره.»
«و برای اینکه غذا درست کردن آن را متوقف کنی، کافیه با انگشت دو بار به دسته ی آسیاب ضربه بزنی.»
سون پرسید:« نمی خواهی برای خودت نگه اش داری؟»
- «من بهش احتیاجی ندارم مرد جوان. موفق باشی.»
سون از پیرمرد تشکر کرد و با عجله به سمت خانه اش حرکت کرد تا از آن آسیاب دستی جادویی استفاده کند.
طولی نکشید که خانواده سون یک عالمه غذا داشتند. سون تصمیم گرفت برای شکرگزاری از این همه غذای خوشمزه یک میهمانی بدهد تا همه از آن غذاها بخورند. مردم از همه شهر به میهمانی سون آمدند، اولاف هم آمد و وقتی آن همه غذا را یک جا دید، جاخورد. با خودش گفت:« دو روز پیش بود که برادرم پیش من آمد و از من تقاضای کمک کرد و غذا گرفت. حالا چطور شده است که آن قدر ثروتمند شده که چنین میهمانی گرفته است! من هم باید در این ثروت باد آورده ی او سهیم شوم.»
وقتی سون به زیرزمین رفت تا ظرف ها را دوباره پر کند. اولاف هم دنبالش رفت و شنید که سون می گفت:
«برام بکن آسیاب یه عالمه غذای ناب، برام بکن آسیاب یه تکه نون تست داغ، آسیاب کن و زود بده، نون و شیر و گوشت و کره.»
وقتی اولاف دید که غذاها چه طور از درون آسیاب بیرون می آیند تعجب کرد. بعد به طرف سون رفت و با صدای بلندی گفت:« ...
این داستان ادامه دارد...
وقتی اولاف دید که غذاها چه طور از درون آسیاب بیرون می آیند تعجب کرد. بعد به طرف سون رفت و با صدای بلندی گفت:«من این آسیاب رو با خودم می برم.» و دستش را روی آن گذاشت.
سون قبل از این که اولاف متوجه بشود دوبار به دسته ی آسیاب ضربه زد. بعد به اولاف گفت:«تو می توانی این آسیاب را با خودت ببری ولی در عوض باید یک کیسه طلا به من بدهی.»
اولاف هم سریع جواب داد:«قبوله. بعدا کیسه طلا را بهت می دهم.»
بعد با سرعت به طرف خانه اش برگشت و در راه با خودش فکر کرد:«برادرم هیچ وقت کیسه ی طلا را نخواهد دید.»
فردای آن روز اولاف به همه اعلام کرد که او یک مهمانی برگزار می کند. قبل از این که مهمان ها از راه برسند آسیاب را بیرون آورد و ورد مخصوصش را خواند.
وقتی غذاها از آسیاب بیرون می آمدند با خودش گفت:« این مهمانی هیچ خرجی برای من ندارد و من می توانم مثل یک پادشاه غذا بخورم.»
خیلی سریع یک عالمه غذا از آسیاب بیرون می آمد و روی زمین می ریخت.
وقتی همه جا را غذاها پر کردند، اولاف فهمید که نمی داند چه طور باید آسیاب را متوقف کند. او که هول شده بود، نان ها را درون کابینت ها می گذاشت. شیرها را داخل بشکه های آب می ریخت و گوشت ها را در انبار می انداخت اما همه جا پر از غذا شده بود.
وقتی دید نمی تواند کار دیگری انجام دهد، آسیاب را برداشت و به طرف خانه سون دوید. پشت سر او هم رودخانه ای از غذا به راه افتاده بود. وقتی به خانه سون رسید گریه کنان گفت:«قبل از این که زیر این غذاها له بشیم کمکم کن.»
سون گفت:«بهت کمک می کنم اما ما یک معامله ای با هم کرده بودیم.»
- «معامله؟»
بعد اولاف قولی را که به سون داده بود را با یاد آورد. دستش را درون جیبش کرد و یک کیسه طلا بیرون آورد و به سون داد. سون هم دو بار به دسته ی آسیاب ضربه زد و آسیاب متوقف شد.
اولاف که از آن همه دویدن و فرار کردن از دست غذاها خیلی خسته شده بود به طرف خانه اش به راه افتاد. وقتی به خانه رسید، دید مزرعه اش زیر غذاها دفن شده است و هیچ چاره ای ندارد جز این که همه ی آن غذاها را بخورد. اما آن قدر گوشت و شیر و نان خورد که دیگر از غذا خوردن حالش بهم می خورد.
از طرف دیگر، برادرش سون با طلایی که از اولاف گرفته بود یک خانه ی راحت و کوچک در مزرعه ساخت و با خانواده اش تا سال های سال با خوشی زندگی کردند.
پایان
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 54
بازدید هفته : 676
بازدید ماه : 695
بازدید کل : 196388
تعداد مطالب : 460
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1